هیچ چاره ای نداشتم
جز اینکه یادت را پر بدهم برود
تمام اتاقم ، پارک ، سینما ، و اتوبوس هایی
که با هم سوارش شدیم را بگردد
و برگردد
خیلی از ماندن در یادم ، دلش گرفته بود
راه دیگری به نظرم نمی رسید ...
مترسک به گندم گفت:
مرا برای ترساندن آفریدند
اما من تشنه عشق پرنده ای شدم که سهمش از من
گرسنگی بود....
حوا که بودم
از سیب اجتنابم دادند
تمرد کردم
رانده شدم
زیبای خفته شدم تا مجازات سیب خوردنم
بوسیدن لب هایم باشد
از الآن
عروسی ام را آغاز کرده ام ...